ملاقات تو، بهترین پایان برای غربت هاست...

حروف شفا را در شفاعت وسیع تو در تقدیر زخم ها نوشته اند. الفبای درد و رنج نزد گفتار بیکلام تو به آسایش بدل می شود. به آسانی، به وضوح، شفا مفهوم دست های تو را می داند. هر کس نامت را رو به قلب خویش هجّی کند، حدیث معتبرِ رهایی می شود. در مشرقی، اما تمام جهات زندگی، حتی غرب ترین لحظات به فرمان توست. خورشید اگر از سینه قصر تو برمی آید، در هر غروب نیز اذن خاموشی اش را از چلچراغ های ملکوت تو می گیرد.
گلدسته ها را از بام تو قرض میگیرم و در رؤیای دل گرفته خویش می کارم. اعتماد از آن میروید و کبوتران بیمارِ کابوس هایم، بلند پرواز و سر به راه میشوند. سرم گیج می رود از تصور ارتفاع صبرت، ولی همیشه دلبسته عمق صفات تو بوده ام. مثل فواره ای تسلیم که تنها در مدار نگاه تو اوج میگیرد و بر خاک ریخته، سجده می کند، در فیروزه های مقرنس خانهات جا مانده ام.اسارت مبارکی است. جوانی آرزوهایم ای کاش در سلسله عاشقان دوام آورد. مثل سنگفرش بی صدا، مثل حوضی حقیر حتی، نظاره گر جمعیت اصحاب تو باشم.
بوسه های دلواپس بر دیوارهای خانه ات، انگشتان آویخته در پرده های حریم، گریه های خفته در پای مناره ها، همه از فرزانگی تو، طبابت عشق می خواهند. اثر انگشت دلهاست مانده بر اساطیر حریم تو. امضای توحید و سعادت می خواهد و تضمین مرگی بی سرزنش می طلبد. همه در حال بیان سؤالاند. هراسندگان مرگ، نوشداروی حیات میطلبند. حواس پرت های اشتباه، تصحیح نیت ها را جستوجو میکنند و عارفان در تو عرشِ گمشده شان را میجویند. ای نهایت آمال نفس ها، برای هر لهجه ای دعوتی در مهر تو هست.
تمام آفاق را آزموده ام؛ جز جانب آسمانِ تو را نمیفهمم. اگر قرار است غروب من نزدیک باشد، بگذار در حجم هوای تو رخ دهد. اگر قرار است سخنانم ختم به آخرت شود، چه بهتر که فقط رنگ های شگفت پند و اندرزهای تو را شرح دهم. سفرهای بسیار در من است، جاده های فراوان از من سر در آورده است. پس بگذار چاووش کاروان هایی شوم که به سوی نام تو در حرکت است. قافله سالاری زیارتگران را خوب می دانم. ملاقات تو، بهترین پایان برای غربت هاست.
از شرقِ بهشت، عطر پیغام تو را
می جویم و نکهتی ز الهام تو را
می خواهم شعری ز شفا بنویسم
تا شرح دهم معجزه نام تو را
سودابه مهیجی





